سلام بر آنهايي كه رفتند تا بمانند و نماندند تا بميرند !
به مادر قول داده بود بر مي گردد …
چشم مادر كه به استخوان هاي بي جمجمه افتاد لبخند تلخي زد و گفت :
بچه م سرش مي رفت ولي قولش نمي رفت …
گردان پشت ميدون مين زمين گير شد ، چند نفر رفتن معبر باز كنن …
15ساله بود ، چند قدم كه رفت برگشت ، گفتن حتما ترسيده …
پوتين هاشو داد به يكي از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حيفه ، بيت الماله و پا برهنه رفت !و تا ابد به آنانكه پلاكشان را از گردن خويش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بي مزار بمانند مديونيم …